پنجشنبه

الهی العفو

" کار آموزی خیلی بهت یاد میده! شعوری از این همه کتاب و جزوه که طی چهار سال بایگانی کردی گوشه کله ات پیدا می کنی. کار آموزی مهندست می کنه" حرفهایی بود که به پسر عموم گفتم.برگه کار آموزیشم زدم تخت سینه اش.

جواب ارشد را که از سایت دیدم ، یادم افتاد که نمره پروژه و کارآموزی را ندارم. در عرض چهل و هشت ساعت ، سه پروژه ی دزدی را از گوشه اتاقم به هم وصله زدم و صدو پنجاه صفحه گزارش کارآموزی را با بهترین دستگاه تکثیر شهر کپی گرفتم . ماند گرفتن گواهی پنجاه ساعت کار. گشاد ترین شلوارم را با کفش بدون بند پوشیدم ، و کمربندم را تا امکان داشت سفت بستم و عازم قزوین شدم.
بر خلاف آنچه فکر می کردم زنگ در کارخانه نزدیک زمین نبود و بدون دولا شدن نگهبان از وجودم مطلع شد و به داخل راهم داد. خدا را شکر کارشناس آموزش زن بود و بدون درخواست نا مشروعی با چشمهای از حدقه بیرون زده در مقابل برگه قبولی در ارشد که مثل نشان مخصوص حاکم بزرگ می تی کومان در دستم می درخشید ، نسخه گزارش را از من تحویل گرفت و پای برگه را مهر امضا کرد. کار آموزی نرفته، درس زندگی داد و فهمیدم که حتی قزوینی پسند نیستم.

در محل کارغیر از رییس بزرگ نه نفرهمسایه دارم. ریس بزرگ بیشتر کارخانه است.کار آموزها هم آنجا می روند . کار خانه وسط بیابان صنعتی ای است که فاصله اش تا منزل ما صد کیلومتری می شود. این است که حتی اگر خورشید هم برای کار آموزی آنجا برود تا نورش به من برسد کسری از ثانیه طول می کشد. سه هفته ایست اما که مهمانی در دفتر داریم. صبح ها که افتان و خیزان به دفتر می رسیدم می دیدم که در اتاق کنفرانس توده ای از زونکنهای مالی را پهن کرده است.چه می کند غیر از فوت به این ورقهای رنگی نمی دانم؟
ظهر ها که هنوز مهمانی خدا نرسیده بود با ما غذا می خورد و بساط یک مهمانی را دربقچه داشت. بی انصاف تک خوری می کرد! هیچ هم به این فکر نمی کرد که دستانم ستبری بازوهای او را ندارد و نمی کشد که یخچال را به شرکت بیاورد! رمضان که شد خدا دل دریایی اش را طاقت داد تا دفتر به نور معرفتش روشن باشد. راستی هم شانه های فراخش تخت امین یک گردان فرشته می تواند باشد. طاعاتش قبول بود تا همین سه شنبه ای که رفت. که این پست دفاعیه ایست به بارگاه الهی مبنی بر اینکه به من چه خب؟


محل کار من درب کم دارد. در پارتیشن هایی همت مضاعف می کنیم که سر و تهش پیداست. تنها درب کلید داری که داریم ، درب مستراح فرنگیمان است که قدردانش هستیم و من یکی را همین قفل پاسدار چند باری از چشم نا محرم حفظ کرده است. نمی دانم تله پاتیست یا ظرفیت برابر مثانه یا توزیع همزمان چای که با هم تنگمان می گیرد . مستراح رفتنمان حکم صندلی بازی پیدا می کند. گاهی هم شرافتمندانه توافق می کنیم. توافق بکنیم یا نکنیم هرکه پایش به آنجا برسد پل را پشت سرش خراب می کند.حتما" اول درب را قفل می کند بعد برتخت پادشاهی جلوس می کند.از این روست که هر وقت از زردی نزار می شویم بی ملاحظه دست گیره را به پایین می چرخانیم. اگر درب باز نشد عقب نشینی می کنیم و صبر پیشه می گیریم تا آزادی خانه امید را ببینیم.

کارآموز ما سبزه است. از دانسیته بالایی نیز برخوردار است. گمان من از سنش را که پرسیدند بدون نگاه به چهره اش صرفا" با محاسبه گفتم بیست و دو سه سالی دارد! کل ارتباط ما با هم به یک سلام و خداحفظ خلاصه می شد. شهادت می دهم دختر شریف و نجیبیست کلا" . این را می گویم که بدانید هیچ قصد و مرضی نبود وقتی درب دستشویی را فشار دادم و با زشد . به روح همه رفتگان ذره ای به این فکر نکردم که کار آموز قلبش می گیرد و درب را قفل نمی کند. اگر می دانستم چو پاسدار بر مرزش می ایستادم وهر خزنده و چرنده ای را کیش می دادم.وای بر من که چه کردم با خود در این ماه شریف!
خدایا تو کریمی! رحیمی ! به من چه آخه؟ چه کنم حلالم کنید؟ من طاقت ندارم یک بار دیگر سر پل صراط ایشان را ببینم ! اگربه وزن امروزش در من قیر داغ بریزند چه؟ اگر روی کولم سوارش کنند و بگویند دور جهنم بدو چه؟ اگر همین دو چشم قدر نخودم دهان باز کنند و بگویند چرا مارا به حرام چرخاندی؟ اگر به حرام چرخاندی چرا در مستراح چرخاندی؟ اگر در مستراح چرخاندی چرا به ...
بگذریم.
دعایم کنید در این شب قدر که از آن روز پیوسته می ترسم! که اگر دعا یمان مستجاب نمی گردد دنبال جنیفری باشم برای کار آموزی که حداقل حال بیاید این جگر سوخته.

جمعه

زلفش در باد

گیرم نوشابه را از نی برای قَل قَل،
شمع را به هلهله ،
قاصدک را در باد،
چای را کف نعلبکی ،
سوپ را در قاشق ،
دود را از کنج لب ،
خار را از چشم دوست ، دست سوخته اش را هم فوت کردیم.
اما ای دریغ از ک.ون سوخته که در آینه فوت کردیم.

یکشنبه

ادب از که آموختی

بلدید چطور بچه می سازند؟ من بلدم اما هیچ وقت نشد یا نخواستم بچه بسازم . بدانید بچه ساخته نشده به اندازه بچه ساخته شده برای پدرش اهمیت دارد.اسمش ، رسمش اهمیت دارد .بچه اگر اسم نداشته باشد فقط بچه صدایش می کنند.بچه ام . من معتقدم اسم باید نیکو باشد. وقتی صدایش می کنند فرشته ها به مومنین لبخند بزنند. بعد فاسقین اونجاشون بسوزد.سوزاندن اونجای فاسقین ثواب دارد .من نذر کردم اسم بچه نداشته ام نمونه باشد . قشنگ است؟ قشنگ نیست ؟ چه اهمیت دارد؟ اعتقاد که نباید قشنگ باشد ! باید راسخ باشد. همین.
نمونه را من می سازم اما مادرش میزاید. من قبلا" فکر می کردم بچه مادر می خواد. حالا فکر می کنم مادر بچه را لوس می کند. اول میرویم شهرستان تا آنجا بزاید. بچه اگه شهرستان به دنیا نیاید ترقی نمی کند. بچه باید شیر بخورد. من پس.تان دارم اما پس.تانم شیر ندارد. نمونه تا مادرش شیر دارد ،مادر دارد. شیر برای بچه مهم است. بعد از آن من غیرتم قبول نمی کند زنی را نگه دارم که مم.ه اش را مرد دیگری دیده است. نمونه هم یک روز مرد می شود.من پدر خوبی هستم و آینده را پیش بینی می کنم. مادرش را طلاق می دهم. شاید هم طلاق ندهم و نفقه بدهم.بگذریم. مادرش مهم نیست نمونه مهم است.
من انسان آرمان خواهی هستم. نمونه را آرمانخواه تربیت می کنم.مادرش لابد هی می خواست در تربیتش اظهار نظر کند. من دستم درد می گیرد اگر هی بخواهم بر دهنش بزنم. من نمی توانم در آن واحد دو نفر را بزنم. ترجیح می دهم نمونه را بزنم تا خوب تربیت شود. مادرش بی تربیت بماند و نفقه اش را بگیرد تا عبرتش باشد در کار من دخالت نکند.
هر انسانی رسالتی دارد. رسالت من این است که نمونه را بسازم. رسالت او هم این باشد که بر هم سن و سالانش اثر مثبت بگذارد.هم سن و سالانش روزی فردای ایران را می سازند. فردامهم است چون از امروز حوصله ام سر رفته است.
احتمال می دهم آینده سازان بی شعور باشند. چون پدرانشان که هم سن و سال من هستند بی شعور هستند. ژنها انتقال می یابند. بی شعور ها را باید ترساند.اگر یاد نگرفتند قرار می گذاریم با نمونه که او اشتباه کند و من تنبیهش کنم.شاید عبرت بگیرند.
سر سفره اگر قاشق دهنی را در ماست کرد پشت دستش را با قاشق داغ می سوزانم . تظاهر کند حوصله اش سر رفته ودستش را به اونجایش بزند، فلانش را هم می سوزانم. مویش را مثل آشواریا بلند کند تا من گیسش را با چنگ از کف کله اش بکنم. نامحرم را نگاه کند تا چشمش را در بیارم. صوت لعین را گوش کند تا در گوشش سیخ کنم.دروغ بگوید تا نوک زبانش را با گاز انبر کوتاه کنم. دزدی کند تا دستش را قطع کنم. دنبال شیطان برود تا پایش راقلم کنم.
نمونه شاید به زندان برود. از همان مسیربه کتابهای درسی خواهد رفت.نمونه را مثل حسنی در ده شلمرود کتاب فاخری خواهند کرد. و کودکان دست در دست هم خواهند خواند" نمونه توی کو....."
راستی نگفتید بلدید بچه درست کنید؟ بلد باشید همین کافیست برای ادای تکلیف .

شنبه

دعای میان وعده

پروردگارا
گیرم از جبر ملکوتی میهمانی رمضانت جستیم ، با جبرزمینی
خشک مسلمانهایت چه کنیم؟

دوشنبه

نسل بی حسرت دهان پر که یخش یخ می ماند

الکی داشتیم نامجو گوش می دادیم . یخ به اندازه همه بود که همینطور نجات یافته ، یخ ماندند . حال ترکاندنشان کف لیوان نبود که اگر شنگول می شدیم، با این همه خواب که ما را می آمد چه می کردیم؟ خمیازه کشیدیم و نامجو گوش کردیم. عاصی ترینمان نامجو دوست ندارد. در جمع هم کسی نامجو باز نبود.اغلب شاید در ماشینم شیهه بکشد که ترنج است اما ، نامجو باز نیستم. یعنی هیچ وقت نگشته ام که خب تازه اش چه خبر باشد در اینترنت. عاصی ترینمان در هفته ای که گذشت چال انداخته بود بر من از بس که مثل کوکوی ساعت پارس کرد" بسی رنج بردیم در این سال سی ، مرسی". خط چین یاد آوری می کردم " بسی رنج بردیم در این سال سی ، که رنج برده باشیم فقط. مرسی". یاد آوری من یاد آوری می کرد که من از او میمون ترم. می دانستم.
الکی نامجو گوش کردیم بعد او که کمترمیمون بود چون یخها سالم مانده بودند و حالش خمیازه ای بود گفت ما بدبخت بودیم. از باد کولر یخ کرده بودیم چون کولر زور خنک می زد و پنجره باز بود تا دود سیگار سوخته بیرون برود.می رفت.چون می رفت پنجره نبستیم نامجو را بستیم و حرف زدیم.
گفتم ما کم حسرتیم. تازه از خارج برگشته مان که از خارج موز دار برگشته بود گفت حسرت موز داشته است. گفت سون آپ نبود. گفتم سون آپ که هیچ ، کوکا مشهدی هم نیامده بود . که مشکی را هم بدون غذا نمی دادند. اما نداری بین همه ما به مساوی قسمت شده بود. کیکرز کابوس بچگی های همه ما بود. همه با شمشیر نشان می نوشتیم. یا کیم بود یا آلاسکا.شکلات گاوی. چیپس سوخته استقلال. تفریحات و بغضهایمان بیشتر از هر نسلی شبیه هم بود. همه سوار پیکان بودیم یا رنو. بهترین اتول فرقش یک و نیم پیکان بود. گفتم تلویزیون عیش لچک بسرمان بود و اغلب پارس بود. فیلم های بتا ماکس یا وی اچ اس هم از سرخس تا خرم شهر(که هنوز آزاد نشده بود) از خانه کدخدا ده بالا تا پاسدار ترکش خورده یکی بود. اصلا" بچه گیهای همه بچه های عالم کمابیش اگر شبیه هم است مال ما خیلی شبیه هم بوده است. اینجوری زندگی کردیم با دفترچه بسیج و کوپنهای شهری و روستایی.
عاصی که هرچه در شهر هوا کردند که " ای محمد از خشم پرهیز کن"چون محمد های دیگر زیاد بودند به خرجش نمی رفت خشمگین گفت ما نسل سوخته ایم. بچه بودیم ، پدر سالاری بود. الان هم که زن سالاریست. فردا هم که توله دار شیم توله سالاریست.گفت دیکته اگر هجده می شدیم خشتکمان پرچم می شد. گفتم اینکه خشتک ، دیکته و نمره رابطه مستقیم داشته باشند ربطی به پدر سالاری ندارد.
آب دهانم را قورت دادم گفتم پدر صلواتی هنوز که هنوز است کرایه خانه ات را بابات می دهد. بی نوا از دهان خودش در می آورد دهان تو می گذارد.
ما همه جدی بودیم که عیالش که هیچ نمی گفت و فیس بوک بازی می کرد گفت راست می گه نوید ." بابات در میاره می ذاره دهان تو."
با اینکه یخها یخ مانده بودند ده دقیقه ای نعره مستانه زدیم ، جامه دریدیم و ریسه رفتیم .
الکی دیگر نامجو گوش نکردیم. لیدی گاگا جدی می رقصید. جدی خشت حکم کردیم به خشتک دیکته ای محمد هم فکر نکردیم.
ما نسلی هستیم که در دهان چیزی داریم که یاامانت پدر خودمان است یا پدر همسایه که پیشانیش سیاه است.ما نسل بی حسرت دهان پری هستیم که ...

جمعه

دیش مقتدا در محراب

پدر و دیش ماهواره ی hotbird اش هردو رو به قبله می ایستند . پدر اگر ساعتش نچرخد رو به قبله نمی چرخد . دیش اما از وقتی پایه اش را گچ گرفته ام پیوسته رو به قبله مانده است.
پای پدر را نمی شود گچ گرفت . شاید باید دو باره ختنه اش کرد. نجنبم عقب می ماند از مسلمانی.


پنجشنبه

برهان خلف برای آنانکه با استقراء حل نمی شوند

قضیه من بودم و توبی خبر، برهانت را از خلفم تا گلویم ثابت کردی.

چهارشنبه

مشترک مورد نظر خاموش نمی ماند

شارژر موبایلم گم شده بود. از شمال که برگشتم گوشی به مرگ طبیعی مرد. وقتی یکی زنگ زد خونمون سرم جیغ کشید که چرا گوشیت خاموشه همت کردم بگردم پیداش کنم .
کوله پشتی هرچی تو دلش بود بالا آورد. زیر مبل از جورابها خالی شد. رو تشکی را عوض کردم. دستمالها از رو میز، روزنامه ها از کف اتاق جمع شدند. پیدا نشد.
خواستم کوله را پرت کنم تو ماشین دور خودش بچرخه که سیم شارژر خورد به دستم. گذاشته بودمش تو جیب توری کنارکوله.اینجوری پیدا شد.
شارژرموبایل ها اینجوریند . اغلب اگر گم شن همونجا پیدا می شن که گذاشته بودی.کافیه یادت بیاد کجا ولشون کردی. بعضیها اما چند تا شارژر دارند. محل کار ، خونه ، فندکی ماشین .شرع تا چهارمجاز دونسته . قرضی هم مباح ِ.
آدمهایی که شارژت می کنند را اما اگر گم کنی یا برن گم شن سرجاشون نمی مونند. گیرم که بدونی چرا ، کی ،کجا، چه جوری گم شدند.

یاد بگیرید خونسرد قید شارژر قبلی رو بزنید یکی دیگه پیدا کنید! یه جور خونسرد دست تو جیبی.

سه‌شنبه

آنان که در راه دهان سرویس کردن جهاد می کنند

bo.obs دوست بودم که سه چهار سالگی عضو آبرومند مجاوری یافتم و دلم کشید که دکتر قفسه سینه باشم.
کم طول کشید که دکتر بمونم. دکترهای کودکی جلاد بودند یا احمق. دکتر ملک جلاد متخصص کودکانی بود که از کوچهء مطبش بوی آمپول میومد .بر نگرده چاییدن های کودکی که آقای دکترلوزه سوم من رو بیشترازعضو شریفش می دید . پیرزن چروک تزریقاتی حکما" با پس انداز اجرت چرخاندن سوزن کف باسن من تا به امروز پروتز گذاشته است. پوستش را هم کشیده. دکتر دیگرعروسکی بود و در تلویزیون.جلاد نبود اما هیچ وقت هم تلویزیون نشون نداد قفسه سینه کسی رو معاینه کنه. بز کارتون پسر شجاع هم همین طور.
خلاصه قسمت نشد که محرم باشم و دکتر!هیچ وقت دیگه هم دلم نخواست. اما سارا دلش کشیده که دکتر شود.
خانم همکلاسی روزگارش رو با ویسکومتر در آزمایشگاه می گذراند. تلاش می کند کوکویی از قیر و پلیمر کف خیابانها پهن کند. موضوع پروژه را خودش انتخاب کرده دوستش هم دارد.اخیرا" خواب نما شده که باید دکتر بشود. سیالیت قیر را اندازه می زند و به دندانهای مردم فکر می کند. می گویم همه آنها که دهان مردم را سرویس می کنند دندان پزشک نیستند. یاد حرف اقبالی هستم که می خواند " دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم"
نمی فهمم پزشک بودن چه می دهد که بعد از گرفتن فوق لیسانس زمانی که شانس زیادی برای قبولی در دکترا وجود دارد تازه بشیند زیست بخواند که دکتر شود.که این همه آدم عشق پزشکی مرض دارند تجربی بخوانند که دست آخر کنکور راهشان را عوض کند که پرستار شوند یا مهندس کشاورزی؟ خودش لابد می داند.آنقدر دستش می اندازم که لب ور می چیند که حق نداری دیگر یک کلمه در مورد دندانپزشکی حرف بزنی.
روزنامه را هم می زنم که کلاس کنکور خوب برایش پیدا کنم اما ته دلم می گویم امروز که آسفالت کاری یاد گرفته دیگر وقت شوهر داری است !
از بین دکتر هایی که آرنجشان را تا نارنجم رد کرده بودند آنهایی را که زیباتر بودند دکترترشناختم. دندان پزشکها باید خوشکل باشند.او زیست می خواند من مهندس می مانم. اگر تا سال دیگر وزیر صنایع شدم در جلسه هیات دولت مطرح می کنم که نحوه گزینش دانشجو عوض شود. شاید کمتر زیست بخواند.اگر وزیر نشوم دکتر بودنش را نمی بینم. این چشم مگر چه قدر سو دارد؟

جمعه

آن زن قفس دوست دارد

صبحش که هشت باشد دقیقه اش نعشه و ثانیه اش خمار سیگارم. سیگارم تمام می شود. اما هنوز پوف می کنم.
یک روز که ساعت هشت صبح باشد زن از خواب بیدار بوده است.صدایم می کند که از خواب بیدار بوده ام.دیشبش از خودش بیزار بوده است فردایش از من.
صبحی می آید که زنی بمن بگوید دلش کشیده است تا اشکهای آن مرد را که گریه می کند پاک کند. آن مرد که کودکی شده است که شیون می کند و پای بر زمین می زند که می خواهم . زن می رود که پس.تان در دهانش بگذارد شاید آرام شود. به زن خواهم گفت آنکه بر زمین پا می کوبد روزی بر سرت می کوبد. سرش را کج می کند. می گویم اشک محصول درد است نه سلاح جنگ. جایی لانه کن که امنیتش با ناله نباشد . در خود فرو می رود.می رود چون کنار من امن و آرام است. همین است که می رود.
صبحش تا ظهر کش بیاید. ظهر سفید است. چشمان زن نیز هم سیاهیش به سفیدی می زند.می دانم چشمان زن زیباست حتی اگر سفید باشد.
بوسه ای بر پیشانیش می زنم . می خواهم تا بچه دار نشود . وسایل کنترل زادو ولد را هدیه می دهم تا در کیفش نگه دارد. ترسم از روزیست که آن مرد در بسترش گریه کند که بچه می خواهد؟
یک روز صبحش سیگار نمی کشم شاید. گوشت ومرغ نمی خورم شاید . ناخنهایم را می گیرم. صورتم را می تراشم. موهایم را پشت سرم با کش سیاه می بندم. جلوی آینه لخت می شوم و طبقه های شکمم را می شمارم که از زندگی خالی اند.در کمد م همه لباسها با هم غریبه اما صاف و منقطع اند.کتم را صاف می کنم به دانشگاه می روم تا دکتری باشم که یک مشت احمق مثل خودم تربیت می کنم.
دیر یا زود روزی می آید که زنی که آمده است می رود چون دلش قفس می خواهد.من قفس زنانه ندارم .

برای آن روز آماده ام از سه شنبه ای که آمد و رفت.

یکشنبه

پرپروک و لقمه ای نان


میر قلمی ،امروزبیشتر میرهست تا قلمی .پرپروک مغازه کوچکی بود در یکی از فرعی های سعادت آباد که توش هفت هشت نفر جا می شدند. پشت میزش می نشست تا فس و فس پیتزا ها آماده بشن از خودش می گفت و از مشتریها می پرسید. بعد تر ها باید برای نشستن رو نیمکتها پشت در صف می ایستادیم و غذا را با آژانس تا یوسف آباد و نیاورون می فرستاد.
میر قلمی مدل حاج آقا یی نیست. اما چند وقت پیش بود که حاج آقایی مغازشو بست. استشهاد محلی جمع شد که مشتریها فسق و فجور می کنند در ماشینهایشان. کسی از دیوار پرپروک بالا نرفت میر قلمی هم از دیوار کسی بالا نرفت اما جلوی کسبش دیوار کشیدند. طول کشید اما خرده خرده ترک افتاد بر این دیوار. حضوری غذا نداد جزقیمه در روز عاشورا و تاسوعا.چند تا نگهبان محله هم استخدام کرد تا مشتریها را کیش کنند پایین چهارراه. شک نداشته باشید هرکسی جلوی شهر داری دنبال جای پارک می گرده قطعا" شکمش از زیر شکمش افراشته تره و جایی برای چشم چرونی وکلاس گذاشتن وجود نداره.
مدتی بعد از اینکه اماکن مغازه میر قلمی رابست شعبه دیگری در محمودیه افتتاح شد با برتولی که در بخشایش نبود. دیشب هم یکی دیگر در گیشا. مشتریهای شعبه جدید شاید همان مشتریهای قدیمی اند اما برای روشنی چشم خودشون و حاج آقا ها با لباس دیگه به محمودیه می روند.
میر قلمی مثل ما دو دست داشت که به زانوش گرفت. ترجیح داد که به زانوش بذاره تا روی کول مردم . پاشو همون قدر جلو برد که پای عقبی بتونه نگهش داره . آهسته و پیوسته خمیر پیتزاشو مالید و نه پاچه های شل پاچه ورمالیده ها رو. میر قلمی بچه مختاریه .بور نیست و سبزه است .روزی که مغازش روبستند کبود بود جای سبزه. چشمهای رنگی نداره. کچل نیست موهاشو هم دم اسبی نمی کنه. برای همین کمتر می شناسنش . براش هورا نمی کشند.ازش امضا نمی خوان. عکسش روی جلد مجله نیست.میر قلمی پیتزا درست می کنه. پیتزا هاشو دوست دارم مشتریهای دیگه هم با من هم عقیده اند. پیتزا غذای لوکس نیست. غذای طبقه متوسط. خودش متوسط بود. قیمتش را متوسط حفظ کرد تا پاریس نباشه.
وقتی هایدا ، پرپروک ، آیس پک ، هاکوپیان ، هات چاکلت یا صنعتی تر مهرام رشد می کنند بدون اینکه دزد باشند . وقتی برند می شوند اما رانت دولتی وجود نداره . وقتی کسی از سر بد حالی جلوی کسبشون دیوار می کشه اما مثل عشقه از دیوار بالا می روند دلم می خواد تمام قد وایسم و براشون و ثروت و شغلی که ایجاد می کنند هورا بکشم. زنده باد قهرمانی که قویترین مرد جهان نیست اما همت می کند که ده نفر لقمه ای برای به دهان گذاشتن داشته باشند.


جنگ سرد در آشپزخانه

من و پدر دو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که در یک اقلیم نمی گنجیم .. پدر ویار می کند. ساعت هشت شب ویارش بر او الهام می شود . فسنجان. الویه . کتلت....ویارش بر من با ناز ابلاغ می شود. فرضا" ازو می پرسم قرمه می خوری یا ماکارونی .غذایی را پیشنهاد می دهم که ساده و سریع آماده شود پدر می گوید "فرقی نمی کند. هرچی درست کنی خوبه .دستت درد نکند. " بعد در یک چشم بهم زدن می گوید "راستی کتلت درست کن خیلی وقت نخورده ایم "و من نمی دانم چرا اینقدر زود خیلی وقت ها فرا می رسند؟
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم. هرکدام به سلیقه خود مطبخ را اداره می کنیم.در آشپزخانه لوله ای داریم که مثل لانه پرنده سوراخ سوراخ است و از آی کیا خریده ایم.هر کیسه ای که به آشپزخانه ما وارد می شود سر از این لوله در می آورد تا روزی درش آشغال بریزیم.ابعاد سطل آشغال ما تناسبی با کیسه های سازمان میادین و تره بار ندارد. زیر سطل پدالی گذاشته اند که با فشار پا درش باز شود شاید برای اینکه دو لا و سه لا نشویم . ما برای اینکه آشغالی را به کیسه برسانیم یا باید نشانه گیریمان را ارتقا بدهیم یا بدنمان آنقدر انعطاف پذیر باشد که کف دستمان به زمین برسد. این
همه مشکل نیست. تصور کنید اگر نرخ ورودی و خروجی در یک سیستم مساوی نباشد چه اتفاقی میافتد؟ لوله ی پلاستیکها امروزلوله نیست و به علت انبساط میانی بیشتر شبیه بشکه سوراخ شده است.
در آشپزخانه ما جز کیسه چیزهای دیگر هم جمع می شود. فرضا" قاشق یکبار مصرف. حدود یک سال است هفته دو بار از بیرون غذا می گیریم ، غذایش را می خوریم و قاشقش را بایگانی می کنیم که شاید روزی اژدهای هزار سری مهمانمان شود و ما بعلت نداشتن قاشق کاقی شرمنده اش شویم. ما فقط به فکر غذاخوردن اژدها ها نیستیم. بلکه محل جمع آوری روزنامه باطله که خوراک گاو وگوسفند می شود نیز آشپزخانه ماست.
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که بر روان هم شمشیر می کشیم. پدر علاوه بر روا ن من بر کف ظروف تفلون نیز شمشیر می کشد. پدر فکر می کند قاشق برای ظرف تفلون حکم واکسن را دارد و با طمانینه می گوید "هیچ چیزش نمی شود. "من خدا را شکر می کنم که واکسنهایم را با مادرزدم یا همکلاسیهایم وگرنه پدر مرا با ساتور واکسینه می کرد. تفلونها به اندازه من خانه را دوست ندارند و کف قابلمه را ترک می کنند و به چاه فاضلاب می روند. تنها ماهیتابه های تفلون باقیمانده یا خیلی بزرگ هستند یا کوچک. زمانیکه پدر ویار کتلت می کند ساعتها من و ملات کتلت ها در آشپزخانه می مانیم تا دست آخرآنها در ماهیتابه ای به اندازه کف دست و من کف آشپزخانه پهن شویم.
درخانه سه نفریم و در آشپزخانه نوزده کابنت داریم. سرانه مناسبیست اما پدرکشش غریبی در فرو کردن اجسام در یکدیگر دارد. فرضا" اگر بزرگترین قابلمه را بخواهی باید لشکری از قابلمه ها با کلیه سایزهایی را که بشر از بدو شهرنشینی ساخته است یک به یک از دل هم بیرون بکشی تا به مراد برسی. اینجا ، قابلمه ها ، تشت ها ، آبکشها ، لیوانها ، ... همه در هم فرو رفته اند.
یخچال خانه ما مثل سرای سالمندان می ماند. هر موجود خسته ، بلا مصرف، معلول و رو به زوالی در آن ساکن است.در منطقه ما بازار نمی گندد. چون پدر من خرید می کند. زاغه نشینی در یخچال ما موضوعی بوده است همیشگی. جمعه ها من و مهسا همیشه شاهد این مکالمه بودیم که مادر می گفت " این آشغالها چیه خریدی؟ لر اگه نره بازار، بازار می گنده " و پدر چون لر نبود به تفکیک انتخاب می کرد که یا بگوید" بریز دور " یا اینکه " باشه خودم می خورم." جمعه ها همیشه مثل هم اند. زمان کرباسچی بود که قزل قلعه را ساختند و خواب جمعه ها بر من حرام شد. پدر مرا خر کش می کرد تا مثل زنبیل خالی در صف بمانم تا نوبتش شود.از همان روزها من نسبت به تره بار ، میوه نشسته و پوست نکنده آلرژی دارم.جنگ سرد من و پدر در یخچال به سازمان تره بار خلاصه نمی شود . هرگز رییس اداره آب و فاضلاب شهر تهران آنقدر نگران حجم آب سد کرج نیست که پدر آب بطری مرا چک می کند و سفارش می کند که آب می خوری پرش کن. هرچه ناله می کنم که خب من دو دقیقه دیگر می خواهم بقیه اش را بخورم اگر سرش آب بریزم دیگر خنک نیست به خرجش نمی رود.
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که پشت همدیگریم .با هم خرید می کنیم ، برای بادمجانها چاقو می کشیم ، کمر سبزیها را خورد می کنیم . کف آشپزخانه را می شوریم . برفکهای یخچال پیر را سشوار می کشیم. هردو راضی ایم هنوز . حتی اگر پدر نا غافل در هر غذایی ظرف دارچین را دمر کند . حتی اگر من درب ظرف روغن را سفت نبندم.

سه‌شنبه

این حنا رنگی ندارد



دستم رنگ نگرفت. توده قهوه ای را که چیز دیگری نبود جز حنا تعارفم کردند. وسوسه کردند که بخت باز می کند. انگشتم فرو رفت و کف دستم مالیده شد. بعد به کجا مالیدم را یادم نیست اما می دانم که دیگراثری از حنا نیست.

سالهاست طایفه ما بهم چفت نمی شود. پیشتر بود زمانی که چهل و هشت ساعت دور یک سفره بهم زنجیر بودیم. هما نوه بزرگ بود. وقتی بدنیا آمد مادر بزرگم آنقدر جوان بود که خودش را لوس کند و بخواهد که مادر بزرگ صدایش نکنند. هما زرزر صداش کرد و همین شد اسمش که داماد و نوه و نتیجه صدایش می کنند.امروز بچه های زرزر مثل هاگ پراکنده اند در هرکجا که یافته اند . در شش کشور و چهار قاره نمایندگانی دارد.هفده سالش بود که شوهر کرد و سیزده نوه دارد و یازده نتیجه. او هم کم ددری نیست. اخیرا" تنهایی تا امریکا رفته است . همین است که تخم و ترکه اش هم قاره ها را گز می کنند.
هما نوه بزرگ است، غمهایش هم بزرگتر. اگر همه انسانها فرشته هایی بر دوش دارند همایم اضافی سگی هم بر پاچه داشته است.خاله ام از ارثیه خانوادگی مرد.قبل از مرگ به جرم داشتن شوهر دیوانه از قبیله طرد شده بود.همایم گوشه ای از دلش گندیده است. آن روز می گفت کاش یکی از خاله ها روزهای گرفتاری بود که بر شانه اش گریه می کردم.نفهمیدم چه گفت تا وقتی بغلش کردم و دیدم چقدربوی مادرم را می دهد و من تشنه بودم.
این روزها غریبانه درتهران است. آمده تا همبازی کودکیم ، دخترش، عروس شود.غریبی در شهری که قد کشیدی مثل گاز گرفتن نامادری در خانه پدریست. در هر محله این شهر ژنهای مشترک زندگی می کنند اما سرپناهشان آپارتمان دوستی با حداقل وسایل زندگیست.دوست خوب از خواهر بهتراست.ایمان آوردم.
من ازعروس دوماد بازیهای این مردم هیچ نمی دانم. نمی خواهم بدانم.پیشتر ها یکبار حنا بندان دیده بودم.پسرخاله ام امیر آن روزها سبیل داشت.دکترایش را نگرفته بود و تهران بود.من هنوز سبیل در نیاورده بودم.خاله خوله ها بزک دوزک کردیم یکی دوشب قبل از عروسی کادو دستمان دادند رفتیم خانه عروس. صبحش بما گفتند شبش مهمانیم.
بعد از آن پنج نفر دیگر از خاله زاده ها عروس و داماد شدند . حنا بندانی نبود و حنا ندیدم تا نوبت به ندا رسید.منشور رسم را نمی دانم چیست ولی انگاری این رنگ کاری ها ریشه در جنوب ایران دارد و از سنتهای آفریقایست.رسم است که طایفه عروس در خانه عروس میزبان می شوند و طایفه داماد آینه شمعدان و خلعتی و حنا می برند. عروس و دامادرا هم حنا می گذارند. چه می دانم شاید چون حنا قرمز است و قرمز رنگ شادیست.شاید هم می خواهند نشان بگذارند که شب عروسی ، عروسشان با عروس دیگر جابجا نشود.
هما نوه بزرگ است.لوس و عزیز کرده بوده است.امروز عزیز نیست. امروز طایفه ای نیست.سینه خیز آمده است برای اینکه سنت بجا بیاورد.خب آرزو داشته عروسی دخترش را ببیند.جلوی درب خانه داماد گردن کج می ایستد تا خاله خانباجی ها طبق بکشند.حنا می گردانند.عروس حنا نمی ذارد.سالهاست که N10 را به حنا ترجیح داده.مردم همدیگر را رنگ می کنند. هیچ کس اما رنگ نمی گیرد. همه می دانند بازیست.
هما نوه بزرگ است. اولین اسمی که گفت منیژه بود. منیژه امروز حرف نمی زند. اگر حرف می زد حتما" صدایش میکرد که غریب نباشد.او خود در دنیای گنگ دیگری غریب است.من بجایش صدایش می کنم.از سنت عروس دوماد بازی بیزارم اما جای همه کل می کشم .اینجا در شهری که نود سال است زرزر زندگی می کند قبیله ای بودیم. امروز نیستیم . من آتش نیمه خاموش این طایفه هستم.

از ماست که بر ماست

یک طرفه ، خلاف ، وارد میرداماد شدیم . زود به اولین صف ماشینها رسیدیم . دو بار نیم کلاچ نکرده بود که گفت " کاش این راهنمایی رانندگی را می دادند دست من . شش ماه فقط . اینجوری نمی ذاشتم بمونه. همه رو آدم می کردم. شش ماه بس بود" . جواب حرفشو به سیگار دادم . پک عمیق رو پوف کردم لای درز پنجره.
به کردستان که رسیدیم موتور مثل مگس از کنارمون رد شد. راننده گفت " این موتوریها رو باید کشت!اگه جای این ماشین پاترول داشتم لهشون می کردم. می فرستادم گوشه خونه "
با حرص گفت" کثافتها"
صف ماشینها را بی تفاوت رد کردیم . چاکی پیدا شد .سر ماشین رفت تو. عقبی بوق زد . از این بوقها که پشتی درپندارش بوق مادر جلویی رامی زند . گفت" چیه؟چیه؟ الله اکبر این مردم یه خرده صبروتحمل ندارند.

دارند اخوی. صبر دارند. زیاد هم دارند.پدر و پدر بزرگ ها داشتند. ما هم حکما" خواهیم داشت. خدا بزرگ است . آقا زاده شما هم بزرگ می شود . خدا نه اما افسر می شود . پاترول دار می شود.یادش میدهی که بداند مردم صبورند. که رد شود و له کند هرکه را صبور نیست و پاترول ندارد.

آن روز من راننده هستم شاید . یک روز سوارش می کنم شاید .
کنارش نشسته می گویم "کاش این راهنمایی رانندگی را شش ماه می دادند دست من . کاش."

جمعه

ذوالفقار خشاب ندارد

"از کی بیشتر می ترسی؟" در مهد یادم داده بودند بگویم " خدا".دروغ می گفتم . از سوسک بیشتر می ترسیدم.گاه گاه که به محل کار پدرم می رفتم ، آقای رسولی هم اتاقی پدر می پرسید" مامان را بیشتر دوست داری یا بابا؟ یادم داده بودند بگویم هردو را به یک اندازه دوست دارم. همین را می گفتم. حرامزاده دست بردار نبود . می گفت نه یکی را بیشتر دوست داری . هم اندازه که نمی شود.چانه می زدیم. بلد نبودم که می شود گفت خفه شو. پاچه خواری می کردم و می گفتم بابا. دروغ می گفتم . مامان را بیشتر دوست داشتم. آخر مامان هیچ وقت به من نمی گفت کره بز. کره بز تند ترین دعوای پدر با من بود.آنچنان روی صدای " ر" تشدید می گذاشت که انگار مته از گوشم می گذرد.
مهد روزگاری بود در حوزه . بلد بودم قاشق و چنگال را چطور دست بگیرم. بنابر این تمرکزشان را گذاشتند بر حفظ کردن ترتیبی نام امامها و خواب اجباری بعد ازغذا.مربی دست می زد و نام امامها را پشت سر هم آهنگین می خواند.حافظه من اما از امام حسین جلوتر نمی رفت. بقیه امامها که قیمه نمی دادند.بعد امام حسین ، امام خمینی بود در ذهنم.گناهش گردن اخبار که اسم امام خمینی را بیشتر از زین العابدین می برد.
امام دوازدهم را هم می شناختم. تلفیقی بود ازهمه قهرمانهای کودکی. قایم شده بود که یک روز حق همه را بگیرد. حتی حق من را که از سهیل که 6 سال از من بزرگتر بودلایی می خوردم.
تا نه سالگی لق می زد زبانم اگر می خواستم چهارده معصوم را به ترتیب اسم ببرم. خدا را شکر نمردم زودتر و گرنه شرمنده نکیرو منکر می شدم.یادم دادند که امامها معصوم بودند. که هیچ وقت گناهی نمی کردند.که مظلوم بودند.که زندگی امام ها باید الگوی ما باشد. یادم هست یک روز از آقای رستمی ، معلم دینیمان ، پرسیدم امامها وقتی هم سن ما بودند چقدر مشق می نوشتند؟گفت امامها مشق نمی نوشتند . علمشان خدایی بود.امامها قرار بود الگو باشند اما مشق نمی نوشتند. من نمی دانستم پرسپولیسی هستند یا استقلالی؟ بنا بر این به عموی کوچکم اقتدا کردم که استقلالی بود و مرا مثل هندونه زیر بغلش می زد و به استادیوم می برد.
از آن روزها بیست سال می گذرد.زیاد خوانده ام از اهل بیت. آنقدر که دست کم گشنه بمانم معلم دینی می توانم باشم.اما هنوز نمی دانم کدامشان الگو باشند برای من؟همه دستگیر فقرا بودند اما حضرت علی اگر هزار و چهارصد سال بعد می زیست اگر کسی در خیابان جلوی راهش را می گرفت و می گفت کیف پولش را گم کرده است ، اگر شک می کرد که دروغ می گوید یا راست چه می کرد؟ که صدقه بهتر است یا کار آفرینی ؟ که اگر حقی غصب شد حسن باشیم یا حسین؟ نمی دانم و هر روز به عقلم مراجعه می کنم و وجدا نم.
ازمادرم هم خواسته اند که حضرت فاطمه الگویش باشد.فرضا" حجاب داشته باشد . آن گونه که از مرد نابینا هم حجاب داشته باشد. مصداق امروزیش این می شد که مادر بی روسری تلویزیون نبیند.اما او هم عاجز بود از تطابق زندگیش با زندگی معصومانه. راه خودش را می رفت.
روز مادر گذشت . روز پدر نزدیک است . روزهایی زاییده شده بر پایه زایش انسانهای معصوم جهت شادمانی خلق غیر معصوم.
خلقی ناتوان از تطابق زندگی از خلال قرنها.
پدرتنها اگر تو جواب سوالها را یافته ای ، خب حق ات است که بگویم روزت مبارک.