سه‌شنبه

این حنا رنگی ندارد



دستم رنگ نگرفت. توده قهوه ای را که چیز دیگری نبود جز حنا تعارفم کردند. وسوسه کردند که بخت باز می کند. انگشتم فرو رفت و کف دستم مالیده شد. بعد به کجا مالیدم را یادم نیست اما می دانم که دیگراثری از حنا نیست.

سالهاست طایفه ما بهم چفت نمی شود. پیشتر بود زمانی که چهل و هشت ساعت دور یک سفره بهم زنجیر بودیم. هما نوه بزرگ بود. وقتی بدنیا آمد مادر بزرگم آنقدر جوان بود که خودش را لوس کند و بخواهد که مادر بزرگ صدایش نکنند. هما زرزر صداش کرد و همین شد اسمش که داماد و نوه و نتیجه صدایش می کنند.امروز بچه های زرزر مثل هاگ پراکنده اند در هرکجا که یافته اند . در شش کشور و چهار قاره نمایندگانی دارد.هفده سالش بود که شوهر کرد و سیزده نوه دارد و یازده نتیجه. او هم کم ددری نیست. اخیرا" تنهایی تا امریکا رفته است . همین است که تخم و ترکه اش هم قاره ها را گز می کنند.
هما نوه بزرگ است، غمهایش هم بزرگتر. اگر همه انسانها فرشته هایی بر دوش دارند همایم اضافی سگی هم بر پاچه داشته است.خاله ام از ارثیه خانوادگی مرد.قبل از مرگ به جرم داشتن شوهر دیوانه از قبیله طرد شده بود.همایم گوشه ای از دلش گندیده است. آن روز می گفت کاش یکی از خاله ها روزهای گرفتاری بود که بر شانه اش گریه می کردم.نفهمیدم چه گفت تا وقتی بغلش کردم و دیدم چقدربوی مادرم را می دهد و من تشنه بودم.
این روزها غریبانه درتهران است. آمده تا همبازی کودکیم ، دخترش، عروس شود.غریبی در شهری که قد کشیدی مثل گاز گرفتن نامادری در خانه پدریست. در هر محله این شهر ژنهای مشترک زندگی می کنند اما سرپناهشان آپارتمان دوستی با حداقل وسایل زندگیست.دوست خوب از خواهر بهتراست.ایمان آوردم.
من ازعروس دوماد بازیهای این مردم هیچ نمی دانم. نمی خواهم بدانم.پیشتر ها یکبار حنا بندان دیده بودم.پسرخاله ام امیر آن روزها سبیل داشت.دکترایش را نگرفته بود و تهران بود.من هنوز سبیل در نیاورده بودم.خاله خوله ها بزک دوزک کردیم یکی دوشب قبل از عروسی کادو دستمان دادند رفتیم خانه عروس. صبحش بما گفتند شبش مهمانیم.
بعد از آن پنج نفر دیگر از خاله زاده ها عروس و داماد شدند . حنا بندانی نبود و حنا ندیدم تا نوبت به ندا رسید.منشور رسم را نمی دانم چیست ولی انگاری این رنگ کاری ها ریشه در جنوب ایران دارد و از سنتهای آفریقایست.رسم است که طایفه عروس در خانه عروس میزبان می شوند و طایفه داماد آینه شمعدان و خلعتی و حنا می برند. عروس و دامادرا هم حنا می گذارند. چه می دانم شاید چون حنا قرمز است و قرمز رنگ شادیست.شاید هم می خواهند نشان بگذارند که شب عروسی ، عروسشان با عروس دیگر جابجا نشود.
هما نوه بزرگ است.لوس و عزیز کرده بوده است.امروز عزیز نیست. امروز طایفه ای نیست.سینه خیز آمده است برای اینکه سنت بجا بیاورد.خب آرزو داشته عروسی دخترش را ببیند.جلوی درب خانه داماد گردن کج می ایستد تا خاله خانباجی ها طبق بکشند.حنا می گردانند.عروس حنا نمی ذارد.سالهاست که N10 را به حنا ترجیح داده.مردم همدیگر را رنگ می کنند. هیچ کس اما رنگ نمی گیرد. همه می دانند بازیست.
هما نوه بزرگ است. اولین اسمی که گفت منیژه بود. منیژه امروز حرف نمی زند. اگر حرف می زد حتما" صدایش میکرد که غریب نباشد.او خود در دنیای گنگ دیگری غریب است.من بجایش صدایش می کنم.از سنت عروس دوماد بازی بیزارم اما جای همه کل می کشم .اینجا در شهری که نود سال است زرزر زندگی می کند قبیله ای بودیم. امروز نیستیم . من آتش نیمه خاموش این طایفه هستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر