جمعه

آن زن قفس دوست دارد

صبحش که هشت باشد دقیقه اش نعشه و ثانیه اش خمار سیگارم. سیگارم تمام می شود. اما هنوز پوف می کنم.
یک روز که ساعت هشت صبح باشد زن از خواب بیدار بوده است.صدایم می کند که از خواب بیدار بوده ام.دیشبش از خودش بیزار بوده است فردایش از من.
صبحی می آید که زنی بمن بگوید دلش کشیده است تا اشکهای آن مرد را که گریه می کند پاک کند. آن مرد که کودکی شده است که شیون می کند و پای بر زمین می زند که می خواهم . زن می رود که پس.تان در دهانش بگذارد شاید آرام شود. به زن خواهم گفت آنکه بر زمین پا می کوبد روزی بر سرت می کوبد. سرش را کج می کند. می گویم اشک محصول درد است نه سلاح جنگ. جایی لانه کن که امنیتش با ناله نباشد . در خود فرو می رود.می رود چون کنار من امن و آرام است. همین است که می رود.
صبحش تا ظهر کش بیاید. ظهر سفید است. چشمان زن نیز هم سیاهیش به سفیدی می زند.می دانم چشمان زن زیباست حتی اگر سفید باشد.
بوسه ای بر پیشانیش می زنم . می خواهم تا بچه دار نشود . وسایل کنترل زادو ولد را هدیه می دهم تا در کیفش نگه دارد. ترسم از روزیست که آن مرد در بسترش گریه کند که بچه می خواهد؟
یک روز صبحش سیگار نمی کشم شاید. گوشت ومرغ نمی خورم شاید . ناخنهایم را می گیرم. صورتم را می تراشم. موهایم را پشت سرم با کش سیاه می بندم. جلوی آینه لخت می شوم و طبقه های شکمم را می شمارم که از زندگی خالی اند.در کمد م همه لباسها با هم غریبه اما صاف و منقطع اند.کتم را صاف می کنم به دانشگاه می روم تا دکتری باشم که یک مشت احمق مثل خودم تربیت می کنم.
دیر یا زود روزی می آید که زنی که آمده است می رود چون دلش قفس می خواهد.من قفس زنانه ندارم .

برای آن روز آماده ام از سه شنبه ای که آمد و رفت.

یکشنبه

پرپروک و لقمه ای نان


میر قلمی ،امروزبیشتر میرهست تا قلمی .پرپروک مغازه کوچکی بود در یکی از فرعی های سعادت آباد که توش هفت هشت نفر جا می شدند. پشت میزش می نشست تا فس و فس پیتزا ها آماده بشن از خودش می گفت و از مشتریها می پرسید. بعد تر ها باید برای نشستن رو نیمکتها پشت در صف می ایستادیم و غذا را با آژانس تا یوسف آباد و نیاورون می فرستاد.
میر قلمی مدل حاج آقا یی نیست. اما چند وقت پیش بود که حاج آقایی مغازشو بست. استشهاد محلی جمع شد که مشتریها فسق و فجور می کنند در ماشینهایشان. کسی از دیوار پرپروک بالا نرفت میر قلمی هم از دیوار کسی بالا نرفت اما جلوی کسبش دیوار کشیدند. طول کشید اما خرده خرده ترک افتاد بر این دیوار. حضوری غذا نداد جزقیمه در روز عاشورا و تاسوعا.چند تا نگهبان محله هم استخدام کرد تا مشتریها را کیش کنند پایین چهارراه. شک نداشته باشید هرکسی جلوی شهر داری دنبال جای پارک می گرده قطعا" شکمش از زیر شکمش افراشته تره و جایی برای چشم چرونی وکلاس گذاشتن وجود نداره.
مدتی بعد از اینکه اماکن مغازه میر قلمی رابست شعبه دیگری در محمودیه افتتاح شد با برتولی که در بخشایش نبود. دیشب هم یکی دیگر در گیشا. مشتریهای شعبه جدید شاید همان مشتریهای قدیمی اند اما برای روشنی چشم خودشون و حاج آقا ها با لباس دیگه به محمودیه می روند.
میر قلمی مثل ما دو دست داشت که به زانوش گرفت. ترجیح داد که به زانوش بذاره تا روی کول مردم . پاشو همون قدر جلو برد که پای عقبی بتونه نگهش داره . آهسته و پیوسته خمیر پیتزاشو مالید و نه پاچه های شل پاچه ورمالیده ها رو. میر قلمی بچه مختاریه .بور نیست و سبزه است .روزی که مغازش روبستند کبود بود جای سبزه. چشمهای رنگی نداره. کچل نیست موهاشو هم دم اسبی نمی کنه. برای همین کمتر می شناسنش . براش هورا نمی کشند.ازش امضا نمی خوان. عکسش روی جلد مجله نیست.میر قلمی پیتزا درست می کنه. پیتزا هاشو دوست دارم مشتریهای دیگه هم با من هم عقیده اند. پیتزا غذای لوکس نیست. غذای طبقه متوسط. خودش متوسط بود. قیمتش را متوسط حفظ کرد تا پاریس نباشه.
وقتی هایدا ، پرپروک ، آیس پک ، هاکوپیان ، هات چاکلت یا صنعتی تر مهرام رشد می کنند بدون اینکه دزد باشند . وقتی برند می شوند اما رانت دولتی وجود نداره . وقتی کسی از سر بد حالی جلوی کسبشون دیوار می کشه اما مثل عشقه از دیوار بالا می روند دلم می خواد تمام قد وایسم و براشون و ثروت و شغلی که ایجاد می کنند هورا بکشم. زنده باد قهرمانی که قویترین مرد جهان نیست اما همت می کند که ده نفر لقمه ای برای به دهان گذاشتن داشته باشند.


جنگ سرد در آشپزخانه

من و پدر دو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که در یک اقلیم نمی گنجیم .. پدر ویار می کند. ساعت هشت شب ویارش بر او الهام می شود . فسنجان. الویه . کتلت....ویارش بر من با ناز ابلاغ می شود. فرضا" ازو می پرسم قرمه می خوری یا ماکارونی .غذایی را پیشنهاد می دهم که ساده و سریع آماده شود پدر می گوید "فرقی نمی کند. هرچی درست کنی خوبه .دستت درد نکند. " بعد در یک چشم بهم زدن می گوید "راستی کتلت درست کن خیلی وقت نخورده ایم "و من نمی دانم چرا اینقدر زود خیلی وقت ها فرا می رسند؟
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم. هرکدام به سلیقه خود مطبخ را اداره می کنیم.در آشپزخانه لوله ای داریم که مثل لانه پرنده سوراخ سوراخ است و از آی کیا خریده ایم.هر کیسه ای که به آشپزخانه ما وارد می شود سر از این لوله در می آورد تا روزی درش آشغال بریزیم.ابعاد سطل آشغال ما تناسبی با کیسه های سازمان میادین و تره بار ندارد. زیر سطل پدالی گذاشته اند که با فشار پا درش باز شود شاید برای اینکه دو لا و سه لا نشویم . ما برای اینکه آشغالی را به کیسه برسانیم یا باید نشانه گیریمان را ارتقا بدهیم یا بدنمان آنقدر انعطاف پذیر باشد که کف دستمان به زمین برسد. این
همه مشکل نیست. تصور کنید اگر نرخ ورودی و خروجی در یک سیستم مساوی نباشد چه اتفاقی میافتد؟ لوله ی پلاستیکها امروزلوله نیست و به علت انبساط میانی بیشتر شبیه بشکه سوراخ شده است.
در آشپزخانه ما جز کیسه چیزهای دیگر هم جمع می شود. فرضا" قاشق یکبار مصرف. حدود یک سال است هفته دو بار از بیرون غذا می گیریم ، غذایش را می خوریم و قاشقش را بایگانی می کنیم که شاید روزی اژدهای هزار سری مهمانمان شود و ما بعلت نداشتن قاشق کاقی شرمنده اش شویم. ما فقط به فکر غذاخوردن اژدها ها نیستیم. بلکه محل جمع آوری روزنامه باطله که خوراک گاو وگوسفند می شود نیز آشپزخانه ماست.
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که بر روان هم شمشیر می کشیم. پدر علاوه بر روا ن من بر کف ظروف تفلون نیز شمشیر می کشد. پدر فکر می کند قاشق برای ظرف تفلون حکم واکسن را دارد و با طمانینه می گوید "هیچ چیزش نمی شود. "من خدا را شکر می کنم که واکسنهایم را با مادرزدم یا همکلاسیهایم وگرنه پدر مرا با ساتور واکسینه می کرد. تفلونها به اندازه من خانه را دوست ندارند و کف قابلمه را ترک می کنند و به چاه فاضلاب می روند. تنها ماهیتابه های تفلون باقیمانده یا خیلی بزرگ هستند یا کوچک. زمانیکه پدر ویار کتلت می کند ساعتها من و ملات کتلت ها در آشپزخانه می مانیم تا دست آخرآنها در ماهیتابه ای به اندازه کف دست و من کف آشپزخانه پهن شویم.
درخانه سه نفریم و در آشپزخانه نوزده کابنت داریم. سرانه مناسبیست اما پدرکشش غریبی در فرو کردن اجسام در یکدیگر دارد. فرضا" اگر بزرگترین قابلمه را بخواهی باید لشکری از قابلمه ها با کلیه سایزهایی را که بشر از بدو شهرنشینی ساخته است یک به یک از دل هم بیرون بکشی تا به مراد برسی. اینجا ، قابلمه ها ، تشت ها ، آبکشها ، لیوانها ، ... همه در هم فرو رفته اند.
یخچال خانه ما مثل سرای سالمندان می ماند. هر موجود خسته ، بلا مصرف، معلول و رو به زوالی در آن ساکن است.در منطقه ما بازار نمی گندد. چون پدر من خرید می کند. زاغه نشینی در یخچال ما موضوعی بوده است همیشگی. جمعه ها من و مهسا همیشه شاهد این مکالمه بودیم که مادر می گفت " این آشغالها چیه خریدی؟ لر اگه نره بازار، بازار می گنده " و پدر چون لر نبود به تفکیک انتخاب می کرد که یا بگوید" بریز دور " یا اینکه " باشه خودم می خورم." جمعه ها همیشه مثل هم اند. زمان کرباسچی بود که قزل قلعه را ساختند و خواب جمعه ها بر من حرام شد. پدر مرا خر کش می کرد تا مثل زنبیل خالی در صف بمانم تا نوبتش شود.از همان روزها من نسبت به تره بار ، میوه نشسته و پوست نکنده آلرژی دارم.جنگ سرد من و پدر در یخچال به سازمان تره بار خلاصه نمی شود . هرگز رییس اداره آب و فاضلاب شهر تهران آنقدر نگران حجم آب سد کرج نیست که پدر آب بطری مرا چک می کند و سفارش می کند که آب می خوری پرش کن. هرچه ناله می کنم که خب من دو دقیقه دیگر می خواهم بقیه اش را بخورم اگر سرش آب بریزم دیگر خنک نیست به خرجش نمی رود.
من و پدر تو پادشاه بی تاج آشپزخانه ایم که پشت همدیگریم .با هم خرید می کنیم ، برای بادمجانها چاقو می کشیم ، کمر سبزیها را خورد می کنیم . کف آشپزخانه را می شوریم . برفکهای یخچال پیر را سشوار می کشیم. هردو راضی ایم هنوز . حتی اگر پدر نا غافل در هر غذایی ظرف دارچین را دمر کند . حتی اگر من درب ظرف روغن را سفت نبندم.

سه‌شنبه

این حنا رنگی ندارد



دستم رنگ نگرفت. توده قهوه ای را که چیز دیگری نبود جز حنا تعارفم کردند. وسوسه کردند که بخت باز می کند. انگشتم فرو رفت و کف دستم مالیده شد. بعد به کجا مالیدم را یادم نیست اما می دانم که دیگراثری از حنا نیست.

سالهاست طایفه ما بهم چفت نمی شود. پیشتر بود زمانی که چهل و هشت ساعت دور یک سفره بهم زنجیر بودیم. هما نوه بزرگ بود. وقتی بدنیا آمد مادر بزرگم آنقدر جوان بود که خودش را لوس کند و بخواهد که مادر بزرگ صدایش نکنند. هما زرزر صداش کرد و همین شد اسمش که داماد و نوه و نتیجه صدایش می کنند.امروز بچه های زرزر مثل هاگ پراکنده اند در هرکجا که یافته اند . در شش کشور و چهار قاره نمایندگانی دارد.هفده سالش بود که شوهر کرد و سیزده نوه دارد و یازده نتیجه. او هم کم ددری نیست. اخیرا" تنهایی تا امریکا رفته است . همین است که تخم و ترکه اش هم قاره ها را گز می کنند.
هما نوه بزرگ است، غمهایش هم بزرگتر. اگر همه انسانها فرشته هایی بر دوش دارند همایم اضافی سگی هم بر پاچه داشته است.خاله ام از ارثیه خانوادگی مرد.قبل از مرگ به جرم داشتن شوهر دیوانه از قبیله طرد شده بود.همایم گوشه ای از دلش گندیده است. آن روز می گفت کاش یکی از خاله ها روزهای گرفتاری بود که بر شانه اش گریه می کردم.نفهمیدم چه گفت تا وقتی بغلش کردم و دیدم چقدربوی مادرم را می دهد و من تشنه بودم.
این روزها غریبانه درتهران است. آمده تا همبازی کودکیم ، دخترش، عروس شود.غریبی در شهری که قد کشیدی مثل گاز گرفتن نامادری در خانه پدریست. در هر محله این شهر ژنهای مشترک زندگی می کنند اما سرپناهشان آپارتمان دوستی با حداقل وسایل زندگیست.دوست خوب از خواهر بهتراست.ایمان آوردم.
من ازعروس دوماد بازیهای این مردم هیچ نمی دانم. نمی خواهم بدانم.پیشتر ها یکبار حنا بندان دیده بودم.پسرخاله ام امیر آن روزها سبیل داشت.دکترایش را نگرفته بود و تهران بود.من هنوز سبیل در نیاورده بودم.خاله خوله ها بزک دوزک کردیم یکی دوشب قبل از عروسی کادو دستمان دادند رفتیم خانه عروس. صبحش بما گفتند شبش مهمانیم.
بعد از آن پنج نفر دیگر از خاله زاده ها عروس و داماد شدند . حنا بندانی نبود و حنا ندیدم تا نوبت به ندا رسید.منشور رسم را نمی دانم چیست ولی انگاری این رنگ کاری ها ریشه در جنوب ایران دارد و از سنتهای آفریقایست.رسم است که طایفه عروس در خانه عروس میزبان می شوند و طایفه داماد آینه شمعدان و خلعتی و حنا می برند. عروس و دامادرا هم حنا می گذارند. چه می دانم شاید چون حنا قرمز است و قرمز رنگ شادیست.شاید هم می خواهند نشان بگذارند که شب عروسی ، عروسشان با عروس دیگر جابجا نشود.
هما نوه بزرگ است.لوس و عزیز کرده بوده است.امروز عزیز نیست. امروز طایفه ای نیست.سینه خیز آمده است برای اینکه سنت بجا بیاورد.خب آرزو داشته عروسی دخترش را ببیند.جلوی درب خانه داماد گردن کج می ایستد تا خاله خانباجی ها طبق بکشند.حنا می گردانند.عروس حنا نمی ذارد.سالهاست که N10 را به حنا ترجیح داده.مردم همدیگر را رنگ می کنند. هیچ کس اما رنگ نمی گیرد. همه می دانند بازیست.
هما نوه بزرگ است. اولین اسمی که گفت منیژه بود. منیژه امروز حرف نمی زند. اگر حرف می زد حتما" صدایش میکرد که غریب نباشد.او خود در دنیای گنگ دیگری غریب است.من بجایش صدایش می کنم.از سنت عروس دوماد بازی بیزارم اما جای همه کل می کشم .اینجا در شهری که نود سال است زرزر زندگی می کند قبیله ای بودیم. امروز نیستیم . من آتش نیمه خاموش این طایفه هستم.