سه‌شنبه

از ماست که بر ماست

یک طرفه ، خلاف ، وارد میرداماد شدیم . زود به اولین صف ماشینها رسیدیم . دو بار نیم کلاچ نکرده بود که گفت " کاش این راهنمایی رانندگی را می دادند دست من . شش ماه فقط . اینجوری نمی ذاشتم بمونه. همه رو آدم می کردم. شش ماه بس بود" . جواب حرفشو به سیگار دادم . پک عمیق رو پوف کردم لای درز پنجره.
به کردستان که رسیدیم موتور مثل مگس از کنارمون رد شد. راننده گفت " این موتوریها رو باید کشت!اگه جای این ماشین پاترول داشتم لهشون می کردم. می فرستادم گوشه خونه "
با حرص گفت" کثافتها"
صف ماشینها را بی تفاوت رد کردیم . چاکی پیدا شد .سر ماشین رفت تو. عقبی بوق زد . از این بوقها که پشتی درپندارش بوق مادر جلویی رامی زند . گفت" چیه؟چیه؟ الله اکبر این مردم یه خرده صبروتحمل ندارند.

دارند اخوی. صبر دارند. زیاد هم دارند.پدر و پدر بزرگ ها داشتند. ما هم حکما" خواهیم داشت. خدا بزرگ است . آقا زاده شما هم بزرگ می شود . خدا نه اما افسر می شود . پاترول دار می شود.یادش میدهی که بداند مردم صبورند. که رد شود و له کند هرکه را صبور نیست و پاترول ندارد.

آن روز من راننده هستم شاید . یک روز سوارش می کنم شاید .
کنارش نشسته می گویم "کاش این راهنمایی رانندگی را شش ماه می دادند دست من . کاش."

جمعه

ذوالفقار خشاب ندارد

"از کی بیشتر می ترسی؟" در مهد یادم داده بودند بگویم " خدا".دروغ می گفتم . از سوسک بیشتر می ترسیدم.گاه گاه که به محل کار پدرم می رفتم ، آقای رسولی هم اتاقی پدر می پرسید" مامان را بیشتر دوست داری یا بابا؟ یادم داده بودند بگویم هردو را به یک اندازه دوست دارم. همین را می گفتم. حرامزاده دست بردار نبود . می گفت نه یکی را بیشتر دوست داری . هم اندازه که نمی شود.چانه می زدیم. بلد نبودم که می شود گفت خفه شو. پاچه خواری می کردم و می گفتم بابا. دروغ می گفتم . مامان را بیشتر دوست داشتم. آخر مامان هیچ وقت به من نمی گفت کره بز. کره بز تند ترین دعوای پدر با من بود.آنچنان روی صدای " ر" تشدید می گذاشت که انگار مته از گوشم می گذرد.
مهد روزگاری بود در حوزه . بلد بودم قاشق و چنگال را چطور دست بگیرم. بنابر این تمرکزشان را گذاشتند بر حفظ کردن ترتیبی نام امامها و خواب اجباری بعد ازغذا.مربی دست می زد و نام امامها را پشت سر هم آهنگین می خواند.حافظه من اما از امام حسین جلوتر نمی رفت. بقیه امامها که قیمه نمی دادند.بعد امام حسین ، امام خمینی بود در ذهنم.گناهش گردن اخبار که اسم امام خمینی را بیشتر از زین العابدین می برد.
امام دوازدهم را هم می شناختم. تلفیقی بود ازهمه قهرمانهای کودکی. قایم شده بود که یک روز حق همه را بگیرد. حتی حق من را که از سهیل که 6 سال از من بزرگتر بودلایی می خوردم.
تا نه سالگی لق می زد زبانم اگر می خواستم چهارده معصوم را به ترتیب اسم ببرم. خدا را شکر نمردم زودتر و گرنه شرمنده نکیرو منکر می شدم.یادم دادند که امامها معصوم بودند. که هیچ وقت گناهی نمی کردند.که مظلوم بودند.که زندگی امام ها باید الگوی ما باشد. یادم هست یک روز از آقای رستمی ، معلم دینیمان ، پرسیدم امامها وقتی هم سن ما بودند چقدر مشق می نوشتند؟گفت امامها مشق نمی نوشتند . علمشان خدایی بود.امامها قرار بود الگو باشند اما مشق نمی نوشتند. من نمی دانستم پرسپولیسی هستند یا استقلالی؟ بنا بر این به عموی کوچکم اقتدا کردم که استقلالی بود و مرا مثل هندونه زیر بغلش می زد و به استادیوم می برد.
از آن روزها بیست سال می گذرد.زیاد خوانده ام از اهل بیت. آنقدر که دست کم گشنه بمانم معلم دینی می توانم باشم.اما هنوز نمی دانم کدامشان الگو باشند برای من؟همه دستگیر فقرا بودند اما حضرت علی اگر هزار و چهارصد سال بعد می زیست اگر کسی در خیابان جلوی راهش را می گرفت و می گفت کیف پولش را گم کرده است ، اگر شک می کرد که دروغ می گوید یا راست چه می کرد؟ که صدقه بهتر است یا کار آفرینی ؟ که اگر حقی غصب شد حسن باشیم یا حسین؟ نمی دانم و هر روز به عقلم مراجعه می کنم و وجدا نم.
ازمادرم هم خواسته اند که حضرت فاطمه الگویش باشد.فرضا" حجاب داشته باشد . آن گونه که از مرد نابینا هم حجاب داشته باشد. مصداق امروزیش این می شد که مادر بی روسری تلویزیون نبیند.اما او هم عاجز بود از تطابق زندگیش با زندگی معصومانه. راه خودش را می رفت.
روز مادر گذشت . روز پدر نزدیک است . روزهایی زاییده شده بر پایه زایش انسانهای معصوم جهت شادمانی خلق غیر معصوم.
خلقی ناتوان از تطابق زندگی از خلال قرنها.
پدرتنها اگر تو جواب سوالها را یافته ای ، خب حق ات است که بگویم روزت مبارک.


سه‌شنبه

هرکه کفش ندارد سیندرلا نیست

عنایت پیرمرد کم دندان پر حرفیست که آبادانیست.محل کار هردوی ما دریک ساختمان است. گاهی کشیکی جانشین سرایدار هم می شود.
مرد مهربانیست. یک روز در میان دو سه کیسه شیر رایانه ای بدست سراغ تحصیلدار ما می آید. کلا" عصرها یکسره شیر بدست در رفت و آمد است.پنداری گاو سه پستانی در آبدارخانه دارد!
عنایت را در طول روز به تکرار پر و خالی شدن لیوان چایی ام می بینم. پنجره گل و گشاد کم نداریم اما سیگار را بیرون دفتر در خیابان می کشیم . همین است که دیدن عنایت نسبت مستقیم دارد با لیوان چای.
قبل از عید بود که سراغ لباس از من گرفت. گفتم می آورم برایت. هم زنانه هست هم مردانه. شب عید ی نمی دانم کهنه لباس ها قسمت که شد که قسمت عنایت نشد. دوبار هم به زبان آمد که مهندس کفش نداری برایم بیاوری. خار و خفیف می شدم اگر می گفتم کفشهایم را آنقدر می پوشم تا از وسط نصف شوند.
این عنایت سمبل عذاب وجدان من است . مثل سنگ ریزه ای در کفش. دلم می خواهد وقتی برای سیگار پایین می آیم پا برهنه بیایم.
یکبار بیست تومن سر برج در پاکت گذاشتم که وجدانم را بخرم و آزاد کنم از شانس تنبیدم عنایت به غیبت صغرا رفت تا کل پول دود شد رفت هوا. می دانم فردا صبح روزانه در برزخ این عنایت است که زیر دیگ من را از آتش روشن می کند. می دانم یک روز مثل عنایت کچل دروغگو می شوم .همه اینها را می دانم اما حس توقف را ندارم.
از رییس محترم زنجیری از این عنایتها آویزان است. فکسی می رسد یا رنجنامه ای . نمی دانم مرد با وجدان خسته اش چه می کند.
فقر آدمها، نفس را کند می کند. دلم پیچ می خورد از بدبختی . گریه هم می کنم بعضا" . اما همتی برای تغییر دادن چیزی در من وجود ندارد. شاید هم همت هست اما چون اتوبانش ازازدحام قفل است. می بینم ، غصه می خورم اما فلجم.آخر چه باید کرد؟بیل بزنم؟ از حقوق ماهیانه ام زکات بدهم؟ بهمن بکشم جای سیگار وارداتی؟ لامپ روشن نکنم؟بنزین نسوزانم؟شاید باید چپ شد؟!
اگر همه اینها شد چند عنایت بهتر زندگی می کنند؟چند نفر، سیب زمینی نباشند دیگر عنایت نداریم؟