یکشنبه

سر خط


یادم از روزی که مداد دست گرفتم و سر سیخ الف رو کف دفتر مشقم به هوا کردم ، وقتی هنوز نمی دونستم چیزایی گردی که اون وسط زیر شمبولم هست ، صندوقچه بخشی از دغدغه ها ست ،همیشه وسواس و نگرانی تمیز نوشتن رو داشتم. ته خط که می رسیدم میدیم که وای سر خط چه کجو کولست و با نیت جبران سر می خوردم رو خط پایینی. نوشتن با مداد فرصت جبران می داد .اما مصیبت از جایی شروع شد که سوم دبستان ،همون سنی که نسوان محترم به تکلیف می رسند مسئولیت نوشتن با خودکارم رو دوش من افتاد. اونم نه نوشتن سیخ بلکه با قرو قنبیل که مشقت تحریری بشه
خدا می دونه که چقدر ورق از دفتر کندم! از دفتر 60 برگ شروع می کردم به دفتر 40 برگ می رسیدم !خدا عمر بده این تعاونی تهیه و توزیع کاغذ و چوب و که همیشه دفتراش یه جوری بود که راحت می شد ازش ورق کند به شرطی که از وسط دفتر رد نمیشدی. خب هیچ چیز صد در صد بد نمیشه مخصوصا" اگه عمومی هم باشه. درسته که دفتر جلد روغنیها خط کشی شده بود اما جون آدم بالا میومد تا ازش یه ورق بکنه و همیشه تهش یه چیزی باقی میموند که به صحافی می چسبید و مایه آبرو ریزی بود
هیچ وقت دوست نداشتم مشقو تو صفحه ای ادامه بدم که اولشو بد خط نوشته بودم و با یه اکراه همراه با دودره بازی گشاد گشاد نوشتن جون می کندم تا هرچه زودتر به صفحه بعد برسم ، جایی که یه خروار امید احمقانه و پتانسیل مثبت برای بهتر بودن وجود داشت

زندگیم از بچگی تا به امروز همون قصه مشق نوشتنهای منه ، به وسط سال که می رسم می بینم که چی فکر می کردم و چی شده، که کلی لیوان چایی برگشته رو دفترم ، که مثل کبری دفترم زیر بارون تو حیاط جا مونده و چولیده شده که اونم مثل من امسال تصمیم می گیره و سال بعد باز کتابشو زیر بارون جا میذاره
قصه هر چقدر تکراری باشه ، زندگیهامون هر چقدر تجربه های تکراری متوسط باشه بازم نوروز یه شروع تازست مثل خامه روی بستنی!مثل توت فرنگی روی کیک!هرچیزی نوش خوبه

نوبهار شاد.

آخر هر جمله نقطه ست ، این قاعده دستوره
قصه گشادی من اما ، آغاز و تهش ویرگول

جمعه

ما اهل کوفه نیستیم

مادر بزرگ من تعریف میکنه که زمانیکه پدرش اسدالله از کربلا با دوستش بر می گشته وقتی هنوزبه دروازه شابدولزین نرسیده بودن ، خبر می رسه که شاه ( ناصر الدین شاه) شهید شده آقای رفیق هم بی معطلی بالای اسب غش می کنن و با کمر از اسب به پایین میوفتنو همین می شه که باقیه عمرو شل می زنن

شما رو نمی گم اما بنده از طایفه ای هستم که حوصلمون از هر نظم و قانونی سر می ره. اگر کسی دورو برمون باشه که اهل دعوا و هایو هوی نباشه کوچکترین شکی بابت تچاوز به حقوقش به خودمون راه نمی دیمو این کارو به جبران همه حقایی که ازمون خورده شده یا دست آخر از سر تفنن می کنیم. بر عکسش اگر کارمون به قلدری یا صاحب مال و مکنتی بیوفته مثل لاک پشت سر بتو فرو می کنیمو و اونقدر می ترسیم که حتی آخم نمی گیم و چون همه تو تیر طایفه ما عقل کل هستند فقط به کسی احترام می ذاریم که ازش بترسیم
قلدری بین همه ما عمومیه دیگه خیلی که پپه باشیم یه زنو بچه ای هست که براشون صدامونو رو سرمون بندازیم و همینه که روزی صد نفر به پستمون می خوره که سیبیلش از سیبیل ما کلفت تره و راه نجات از این همه زور چپونی پیدا کردن قلدر اعظم و استفاده کردن ازش به عنوان متکاست
تو همسایگی ما یه سرهنگ ریقونه مفنگی هست که وقتی سر ماه میشه و باید پول شارژ بده هرکیو تو کوچه ببینه نیم ساعت از خاطرات سرهنگیش تعریف می کنه ودلش قیجوجه میره که منو که به اسم صداش می کنم و بهش سرهنگ نمیگمو احتمالا" یه روزگره نافمو باز کنه
منظور اینکه اگه یه روز دستمون از متکا کوتاه شد یا خاطره اش رو تف می کنیم تو صورت بقیه یا لقبشو یدک می کشیم
اهل قبیله می دونن که آدم بی لقب کون لخته و همه به کون لخت نظر دارند
سوار قصه ما هم وقتی دیده برای کربلایی شدن این همه جون کنده و استخون لگن سایونده اما از بخت بدش وقتی به ولایت ترون برگشته رسم عوض شده و قلدر اعظمو شهید کردن ترجیح داده پس بیوفته
بنده خدا به استقبال گند نیومده رفته بود وگرنه هنوز که هنوز قلدر عزیزه ، متکا قسط نونه و لقب ورد زبون
که بقال محل عزت سرمون می ذاره و به من میگه مهندس و به همساده مفنگیه هم میگه سر هنگ
بماند که ما اهل کوفه نیستیم

گر شود زنده باز ابراهیم
به تبر فاتحانه دست کند
همه بتخانه های عالم را
محو و مستوجب شکست کند
مشرکان را برون کشد از خاک
همگی را خدا پرست کند
از می جاودانه توحید
عالمی را دوباره مست کند
ملت بت پرست ایران را
نتواند جز اینکه هست کند


پنجشنبه

ولادت شما انفجار نوری در ما تحت من بود

تو کل کائنات متولد شدن یه اتفاق عمومی بین همه اون چیزایی هست که وجود دارند وعلی رغم اینکه هرکسی که پا به دنیا گذاشته و یا اگر پا نداشته بالاخره یه جای دیگشو به دنیا گذاشته غیراز خواست و اراده خودش بوده ، یه نتیجه عمومی وجو داره که :
بودن بهتر از نبودن است

شاید همه جای دنیا آسمون یه رنگ باشه که نیست اما خیلی پارامترهای دیگه هست که انتخاب نمی کنیم و به نافمون بسته می شه از کسی نمی پرسن که دوست داره سبزه باشه یا سفید ، مهر به دنیا بیاد یا اسفند ، باباش خانم باشه یا آقا ،رشتی بدنیا بیاد یا ترک و اگر هم می پرسیدند چون تجربه ای نبوده برای هر جواب ناگزیر از شیر یا خط بودیم
اینها فرضیات ابتدایی مساله هست و نمیشه تغییرش داد اما اون چیزیو که می شه تغییرداد باور ها وزنجیرهایی هستش که جامعه مارو با اون همانند سازی می کنه و از این طریق امنیت می ده
اگر شجاعت ترک گله رو داشته باشی ، آیه نیومده که یا گرگ می شی یا گرگ می خوردت
درسته که گرمای گله رو از دست می دی اما دیگه نه چوپونی هست نه سگ گله ای
اینکه گروه نیستی بلکه خود خودتی و یا حداقل می تونی تظاهر کنی که خود خودتی و دیده میشی

متولد شدن عمومیه اما سالگرد تولد کسیومی شه به یاد آورد که زحمت تغییرونه تنها به خودش بلکه به دیگرون هم داده باشه
و تو با این همه تغییرات سونامی آسایی که تو زندگی خودت ، من و هر کس دیگه ای که پرش به پرت خورده دادی
توله بزی هستی ، جدا ازهمه گوسفندها که می بینی و دیده می شی و تولدت یه اتفاق خوب